زهرا جونزهرا جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

برای دخترم زهرا

سلام...

دوستای خوبم سلام شرمنده ی محبت همتون مخصوصا مامان مبینا جون که تو این مدت بهم سر زدین انشاا سعی میکنم از این به بعد هفته ای ی بار رو بیام به این صورت که نی نی رو پاس میدیم به پدر محترم و خودمون... زنم زنای قدیم نه این مدت با وجود شیرینی خیلی سخت گذشت که فعلا بدون عکس فقط میخوام ثبت کنم 9خرداد رفتیم بوشهر زهرا خواب بود بیدارش کردم بچم چشاش باز نمیشد باید میرفتیم بوشهر گمون کردم بستریم میکنن زهرام اینقد خوابش میومد که افتاد و بالای دماغش کبود و زخمی شد بمیرم الهی تا مدتها زخمه موند با ماشین خواهرم رفتیم بوشهر اول بیمارستان بنت الهدی که دکتر زنان نبود بعد بیمارستان تامین اجتماعی گفتم تاریخ زایمانم گذشته درد ندارم و سزارین قبلی هستم م...
21 مرداد 1394

آرزوی پرواز

ذوق زده دنبال پشه ها میکند تا بگیردشان و آنها هم که از جانشان سیر نشده اند در میروند اخمو برمی گردد طرف من"برام بگیرشون" من"نمیتونم مامان اونا بال دارن سریع می پرن میرن من نمیتومنم بگیرمشون" زهرا"منم میخوام مثل این پشه ها پرواز کنم به خدا بگو بهم بال بده" یعنی واقعا دختر مارو باش آرزو میکنه مثل پشه پرواز کنه حداقل بگو پروانه ای چیزی من"در عوض خدا به تو دست داده" زهرا"من دست نمیخوام بال میخوام ایشاا بزرگ میشم بال در میارم مثل پشه ها" یعنی تاکیدش بر کلمه ی پشه منو کشته ی آرزوی قشنگم میکنه این حشرات اون هم از نوع موذیش باید توش باشن       &n...
9 ارديبهشت 1394

چند تا عکس

  خواهر زاده ی عزیزم فاطمه آلای گل الهی صد سال زنده باشه مثل اول تولد زهرا جون فعلا رنگ چشاش سبز تیرست تا ببینیم بعدا چه رنگی میشه گردش ساحل کنگان مثل همیشه هدیه ای فوق العاده برای پری دریایی ما   همراه بابایی رفته بودی و من تو ماشین خاله در حال غش بودم چون ویروس سرما خوردگی زهرا کوچولو تشریف آورده بودن تو تن من بیچاره بابایی میگفت اونجا کلی از این ماهی مرده ها بوده که تو حسابی باهاشون حال کردی       گل مالی و بعد شستشوی ماهی ها آخرش بابایی بهت گفته بوده همشو بنداز تو دریا تا برن شنا کنن چون در غیر این صورت تو همشون رو می آوردی خونه امشبم که طبق معمول سرم...
3 ارديبهشت 1394

خاطرات جا مانده

1-راهپیمایی یا هماپیمایی-2- زهرا خانوم ی روز که میخواست بره راهپیمایی با بابایی همش میگفت آخ جون میخوام برم هواپیمایی هواپیما نگاه کنم گفتیم میره برمیگرده و میفهمه که بابا این راه+پیماییه نه هوا+پیمایی ...خلاصه رفت و برگشت گفتم دخملی خوش گذشت گفت"آره ولی شلوغ بود نتونستم سوار هواپیما بشم" حرف دخمل من یکیه 2-مامان ماهی ،بابا ماهی ،مهمون ماهی ها... اولین ماهی عید که پیدا شد تو کاکی زهرا داشت چون باباش از بس زهرا جون عشق ماهی بود از شهر کناریمون که ی هفته زودتر از اینجا آورده بود براش خرید.خلاصه زهرا دید ماهی تنبل "اسم ماهی زهرا جون"تنهاست رفت ی ماهی دیگه خرید همینکه این دو ماهی کنار هم قرار گرفتن زهرا که اختلاف جثه...
23 اسفند 1393

چرا خوشحال میشی؟

این روزا خیلی اتفاقا میفته و کارای بامزه میکنی که غش میرم از خنده اما تو ذهنم نمی مونه دوهفته ای هست که ماهی قرمز تنبل مهمون ما شده-اسمی که زهرا روش گذاشته چون حرکت نداشت همش ی گوشه کز کرده بود البته نا گفته نماند که ماهی دومی که خیلی بزرگه و زهرا میگه مامان ماهی تنبل از وقتی اومده 3روزیه که خریدیمش همش در حال جست و خیزن با هم -خلاصه زهرا جون ماهی تنبل رو گذاشته بود تو ی ظرف خیلی کوچیک که بزور ماهی بیچاره جا گرفته بود و دستش رو گذاشته بود روش و براش گنجشک لالا مهتاب لالا...تا الا آخر میخوند که من بهش خندیدم  زهرا خیلی گله مندانه بهم نگاه کرد و با صدایی نسبتا بلند گفت "چرا خوشحال میشی؟"و این یعنی اینکه چرا مسخرم میکنی به زور خو...
16 اسفند 1393

زهرا ی آرام!!!!

در کمال ناباوری این پست رو می نویسم ولی خدارو شگر گوش شیطون کر تازگی ها دخترم کلی تغییر کرده تقریبا 3-4روزی میشه فقط در محدوده ای که بهش اجازه میدم شیطنت داره مثلا اگه قبلا کل خونه محل بازی و ریخت و پاش بود الان محدود شده به ی اتاق که اونم خودم بهش اجازه میدم و پیشنهاد میدم ریخت و پاشش هم در این حده که مثلا با بالشتا برای خودش خونه می سازه و توش می شینه و گه گداری که بهش سر میزنم تا داره با خودش حرف میزنه یا با ماهی قرمزش که دیروز باباش خریده و من دلم قنج میره ولی فقط یواشکی دید میزنم و میرم...نمیدونم شاید داره بزرگ میشه و شاید هم بخاطر اینه که بیشتر براش وقت میذارم ...به هر حال حتی اگه این آرامش موقتی باشه بهش احتیاج داشتم و دارم امیدوارم ا...
8 اسفند 1393

سلام باران

براستی باران همین لبخند خداست بر اهل زمین دیشب گمونم ساعت حوالی 2-3بود صدای زیبای رعدو برق طنین انداز شد و بعد صدای لطیف باران ...البته زیاد نبارید امسال در کل سال خشکی بود... خوب بریم سراغ خودمون ...نی نی باز بازیش گرفته رفتم پیش متخصص تا 2دقیقه قلبش پیدا نمیشد و بعد 2 دقیقه به سختی پیدا کرد ...و من کلی دمغ بودم تا دیشب که بارون اومد بهتر شدم انگار ناراحتی هام رو شست به هر حال برام سونو نوشتن که باید برم ...امیدم به خداست ...این بچه هدیه ی امام رضاست مثل زهرا و یقین دارم امامی چون امام رضا بهترین رو هدیه میده پس نه می ترسم نه هم نگرانم تو ادامه ی مطلب کارهای این چند روزه ی زهراست به روایت تصویر تشریف ببرید ببینید...   این ی ماه...
1 اسفند 1393

عسل من

دخترکم دیشب که داشتم قرآن رو می بردم بهم گفت منم میخوام بخونم براش آوردم و سوره ی کوثر که قبلا 5-6باری براش خونده بودم رو دو بار براش خوندم و بار سوم زهرا خوند خودش کامل کامل قربون بسم الله گفتنش اینقدر شیرین میگفت که دوست داشتم بخورمش تازه بعدش دیگه جامون عوض شده بود زهرا میگفت مامانی و بابایی تکرار می کردن و فقط منو بابایی ذوق می کردیم بابایی کلی از این لحظه فیلم گرفت و هی ذوق کردیم و دوتایی قربون صدقت رفتیم امروزم که دخملی و بابایی رفتن راهپیمایی بابایی به دخملی میگه بیا بریم راهپیمایی ی دفعه دخملی با ذوق باور نکردنی در حالیکه چشاش گشاد شده بود گفت "آره بریم از اونجا منم هواپیماها رو نگاه میکنم "گفتم مامانی اونجا هواپیمانیست ...
22 بهمن 1393

و این3 روز

سلام دوستای خوبم 3روزی نت نداشتیم...و البته حرفی برای گفتن هم...3روز پیش کلی گریه زاری داشتیم کلی ...اول زهرا بعد مامانش ...روزی 20بار خونه رو جمع میکنم و باز همون جنگل همیشگی که بوده هست به لطف وجود زهرا گلی طاقتم تموم شد گفتم زهرا جمع کن جمع نکنی میرما و برگشت به من گفت"برو"با تعجب گفتم "برم؟"گفت"آره تو برو"بهم برخورد گفتم باشه میرم و رفتم البته نه دور جایی که زهرا نبینه صداش رو میشنوه و قلبم براش می زد گرم بازی بود و وقتی طاقت من تموم شد هنوز هوای بازی و شیطنت داشت...دلم طاقت نیاورد و اومدم تو آشپز خونه و ی دفعه صدای زهرا اومد که با خودش میگفت"برم ببینم مامانی کجا رفت"تو هال که اومد من تو آشپزخونه ق...
21 بهمن 1393