زهرا جونزهرا جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

برای دخترم زهرا

درخت ودریا در تصور زهرا

خب بالاخره ستاره ی سهیل طلوع کرد و دخترم دست به قلم شد و دو تا نقاشی کشید زهرا هر وقت دوست داشته باشه و هر چیزی که دوست داره رو موضوع نقاشیش میکنه و واقعا باید بگم به ندرت اتفاق می افته 4روز پیش با هم معلم بازی می کردیم که کاغذی ورداشت و یک خط صاف کشید و مقداری خطهای مدور روی اون و خودش گفت درخت کشیدم و چند درخت دیگه کنارش اضاف کرد و زیرش هم چند خط مواج کشید و گفت اینم دریاست که توش ماشین و هواپیما هم هست!و کنار درختی که در حاشیه ی سمت چپ نقاشی هست ی دایره شکل کوچولو کشید و گفت این یرگ درخته که داره میفته   و بعد تو ی کاغذ دیگه این 3درخت رو کشید که هر کاریش کردم رنگش نکرد و اینم 2روز پیش مشغول کشیدن تصور خودش از دریا ...
16 بهمن 1393

تولد دوقلوهای عمو

دیشب تو تهران صاحب دو تا دختر عموی جدید شدی که هنوز اسماشون قطعی نیست...خب به هر حال امیدوارم حالشون خوب باشه و قدمشون خیر ... اسم خواهر بزرگه ی این دوقلوها که 9ماه از تو بزرگتره نازنین زهراست و با اینکه از نوروز پارسال ندیدیش هنوزم هر وقت از جلوی خونه ی مادر بزرگ مادری نازنین رد میشیم میگی اینجا خونه ی نازنینه و دوست داری ببینیش ولی دیگه گمون نکنم حالا حالاها با 3تا بچه ی کوچیک بتونن بیان اینجا...انشاا خدا نگهدارشون باشه و اما خودت ... مامانی اون روز اومدم از شیرین زبونیات بنویسم نذاشتی و گیر3پیچ که بلند شو نوبت منه و ناقص موند الان فقط یکیش تو ذهنم مونده به زهرا میگیم اسم داداشی امیر حسینه اون روز پسر داییش محمد میگه برم دنبال داداشم مه...
12 بهمن 1393

با طعم عسل4

من آخر هالم زهرا اول هال براش از دور بوس می فرستم میگه"از اونجا بوس میکنی؟بیا اینجا بوسم کن" دختر عموش میخواد اسم خواهر منو بگه به خواهرم میگه "شیفته"(شریفه)زهرا میخواد بهش یاد بده میگه "فاطمه بگو"ش ری حه"" من عمدا تکرار میکنم"شریحه"و زهرا بهم میگه"تو نگو شریحه بگو شریحه"یاد آن جنک مشهور میفتم از جمله دیگر آموزشهای دخملی به دختر عموش "عمه طایره"بجای عمه طاهره است (دختر عموی زهرا 3سال و نیمه است وصمیمی ترین دوست زهرا) مادرشوهرم خونه ی ما نشسته و از شوهر مرحومش یاد میکنه و گریش می گیره زهرا فکر میکنه برای خواهرشوهرم که گردن درد داره گریه میکنه و خودش رو میندازه تو بغل...
8 بهمن 1393

آخ جون فرصت کافییییی

آخییییش از دیشب داشتیم تغییر دکوراسیون میدادیم چندتا اسباب تازه خریدیم و برای چیدنش پدر همسری درآمد چون بنده نمی تونستم دیگه ...ولی خداییش بازم خیلی کمک کردم امروزم از صبح گرفتار بشور و بسابم و بالاخره ،بالاخره فرصت شد بیام ی مطلب بذارم خداروشگر نی نی ظاهرا خوبه هر وقت براش قرآن میخونم اونم بیشتر وول میخوره زهرا هم همچنان میاد بغل من بیچاره من نمیدونم واسه چی دیروز تو جابجایی شوهرمو کمک نکردم آخه منکه این دخمل15کیلویی رو همچنان بغل میکنم...باز هم خدارو هزاااار مرتبه شگر که هنوز شکم به اون صورت ندارم و چاق نشدم ولی خب تا کی؟و اینکه با شروع پیشروی شکمی رفتم دوتا لباس بارداری بدوزم خیاطه میگه 4 ماه دیگه گفتم قربون دستت دیگه لازم نیست 4ماه دیگه ...
5 بهمن 1393

برای نی نی دوم

سلام خوشگلم اول اینکه با بابایی و زهرا جون رفتیم برات کمی خرید کردیم و برای زهرا هم ی لباس خریدیم که مثل اون دفعه لباسای تو رو نپوشه ولی باز هم وقتی برگشتیم با تلاش فراوان خواست بپوشه که بالاخره فهمید اندازش نیست و بخاطر همین خیلی سخاوتمندانه خواست بدشون به نی نی دوست باباییت و گفت"اینا رو ببرم بدم عبدا...طوفان بذارتش تو خونه ی خودشون مال نی نی اوناست"و به زور قانعش کردیم که نهههه این مال نی نی خودمونه از دست این آبجی خوشمزه لخت نمونی خیلیه و دوم اینکه من حسابی سرما خوردم چون پرستار زهرا خانوم بودم و دقیقا زهرا که رو به بهبودی رفت من گرفتم و باباییت هر کار کرد برم دکتر نرفتم گفتم حالا ی قرص سرماخوردگیه دیگه میخورم اشکال نداره اما ...
1 بهمن 1393

انگیزه های زهرا خانوم

زهرا:"من میخوام برم مهد" من:"انشاا عزیزم میخوای بری چیکار کنی؟" زهرا:"برم بچه هاشو بزنم" من: زهرا:"من میخوام برم مدرسه" من:"انشاا بزرگ بشی بری مدرسه میخوای بری اونجا چیکار کنی؟" زهرا:"خانممون بهم برچسب انگری بردز جایزه بده وقتی من کار خوب کردم" من:                                   این هم عکس یک نی نی گل که الان خانومی شده ...
26 دی 1393

خواب بعد از ظهر امروز...

زهرا جون ی روز بد جوری دعوات کردم و از این بابت شرمندم چون واقعا مقصر خودم بودم زهرا جون گفتی جیش دارم و من گفتم صبر کن ی دقیقه... و تو نتونستی ی دقیقه صبر کنی ...و من دعوات کردم ...و چقدر من مادر خطا کاریم... کاش خدا منو ببخشه و تو هم زهرای گلم... در همین حین که داشتم دعوات میکردم با اون لحن کودکانت گفتی"مواظب باش از دستم ناراحت نشی مامانی باشه"من فدای تو اونم هزار بار...بعدش دیگه شروع شد زهرا خانم که کاملا خشک میخوابید از ظهر همون روز اوضاش بارونی بود و من میدونستم چرا پس ساکت موندم و تشک شستم و شستم و شستم...تا امروز صدای پای کوچولوش اومد روم رو برگردوندم طرفش تازه از خواب بلند شده بود وبدو بدو خودش رو انداخت تو بغلم وگفت "...
20 دی 1393

جوجه رنگی

سرگرمی این روزای تو وروجک بازی با جوجه رنگیه اون موقع من بچه بودم عاشق جوجه رنگی بودم ولی حالاااا ...از اینکه دخترم بهش دست میزنه چندشم میشه از اینکه مجبورم بگیرمشون و از اینکه مجبورم آب و دون بهشون بدم هم...راستی کی اینقد تغییر کردم ...خب به هر حال الان که فکر میکنم هزار بار بهت تذکر دادم بهشون دست نزن ،دستتو بشور کثیفن مریض میشی ...و از این دست غرهای مادرانه یادم باشه فردا کمتر بهت گیر بدم ...اینجا جنوبه وسرماش زود گذره و البته اونقدرا هم اذیت کننده نیست اینه که دخملی خیلی راحت تو حیاط میدوه دنبال جوجه هاش تو باغچه که حالا بخاطر اینکه دخملی جایی برای خاک بازی داشته باشه تغییر شکل داده جوجه ها رو میندازه دنبالشون میکنه و صدای خنده ی جگر گوش...
18 دی 1393

شیطونتراز همیشه

اینروزا خیلی کلافه میشم خیییییلی چون زهرا خانوم به صورت انفجاری شیطنت میکنه واقعا باید باهات چجوری رفتار کنم ؟البته بعضی هاش خوبه ولی خلاصه ی ماجراهای ما اینه              اصرار می فرمایی پوست مرغ رو تو در بیاری و در صورت مخالفت من داد و بیداد                راه میندازی              اصرار می فرمایی موهای خرس عروسکیت رو کوتاه کنی و می فرمایی رو              چشش اومده &...
16 دی 1393