زهرا جونزهرا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

برای دخترم زهرا

پایان پروژه اول

بالاخره زهرا جون تو 2 سال و 4 ماه و چند روزگیش به نخوردن شیشه عادت کرده اینجوری براش بهتره تو 3روز اول واقعا سخت بود خیلی سخت تو خواب همش دنبال شیشه میگشت گریه می کرد و روزا انگار نخوابیده باشه پکرو بی حوصله بود...ولی خب بالاخره تموم شد البته نه به صورت کامل اما بهتر شده قبل خواب خودش میگه نی نی گلابم (یا حسنی میخواد پر بزنه )برام بخون بخوابم میگم خب بیا رو پام بخواب چون اینجوری زودتر خواب میره میگه نه خودم بلدم بخوابم و بعد تا میام کتابه رو بخونم البته اسمش نی نی گل گلابم هست خودش همشو میخونه و خواب نمیره اما من اینقدر براش چرت و پرت تعریف میکنم تا بخوابه و در مورد غذاش هم اگه براش غذای خونگی درست ...
10 آبان 1393

خلاقیتی که بی موقع گل میکند

من دارم نماز میخونم صدای در میاد شصتم خبر دار میشه دخملی باز میره تو حیاط آب بازی که تو این شرایط کم آبی حسابی عذاب وجدان می گیرم نمازم تموم میشه میرم می بینم بههههله صدامو بلند میکنم و با اخم میگم"زهرا چیکار میکنی باز شیر آبو باز کردی"خیلی خونسرد می فرمایند"آره شیر آبو باز کردم گلدونو آب دادم"و خاکای گلدون که از شدت آبیاری زهرا خانوم اومدن کف حیاط...(وااااای دوباره باید اینجا رو بشورم)می گیرمش و می برمش تو خونه میذارمش رو پام و با عصبانیت تکونش میدم تا خواب بره ولی هی سرشو از زیر پتو میاره بیرون و ی چیزی میگه بار آخر میخواد سرشو از زیر پتو بیاره بیرون اما انگار نمیتونه پتو رو بزنه ...
8 آبان 1393

مامان تنبل

اینروزها ی مامان داریم که دست و پاهاش درد میکنه ،از همه ی بوها بدش میاد مسخره تر اینکه از بوی مایع دست شویی هم بدم میاد همش بی حالم شبا هم کم خوابی دارم تا چشام گرم میشه دخملی تلو تلو خوران میاد طرفم که مامان بیام پیشت بخوابم و بدتر اینکه باید دستمو دورش بندازم تا راضی بشه یعنی دیگه انگار گذاشتنم تو قبر اصلا من عادت به وسط خوابیدن ندارم اینه که بابایی رو جایگزین میکنم و خودم در میرم ی جای دیگه ای می گیرم میخوابم صبح هم دخملی آفتاب نزده بیداره و من ی مامان که هی اینورو اونور غش مکنه مثلا میرم باهاش تو حیاط رو سکوی جلوی در غش میکنم وااای که خنکی سرامیکا چقققد لذت بخشه یا میایم تو هال وسط هال غش میکنم ...
3 آبان 1393

نقاشی های زهرا

این نقاشی ها مربوط به 15 روز پیشه که بخاطر درگیری ها و ناراحتی ها نتونستم بذارم این ی آدمه که از بس کم رنگ میکشی مجبور شدم سایز بزرگ بذارم تا دیده بشه(اکثرا مجبورم بهش خودکار بدم چون واقعا خیلی کم رنگ میکشه) ی خانم چادری(خودش گفت خانم کشیدم اما نمیدونم چرا ی چشم داره یعنی واقعا نیم رخ کشیده؟)     ی هواپیمای بدون ملخ(البته این رو نمونش براش کشیده بودم اونم خواست بکشه که ملخش رو نکشید اون دایره ها دم هواپیماست و اون مربع بزرگ جلوشه و مربع کوچیک پنجرش)     ...
2 آبان 1393

به تماشا نشستم،همه ی بودنش را...

امروز رفتم سونو و شنیدم ...صدای قلب پاک جوانه ی درونم رو شنیدم...اشک توی چشام حلقه زد...ذوق کردم...خیلی خیلی ذوق کردم مثل بار اول...              به امید اینکه شاهد این پست برای دوست عزیزمون در وب" محبت خدا "باشیم  
1 آبان 1393

گوش کن...

هر روز قرآن ور میدارم برات میخونم ...اسمی که برات انتخاب کردم میگم و بعد با صدای بلند برات میخونم میگم" گوش کن..." وتو گوش میکنی و با قرآن بزرگ میشی این بار میخوام مادری متفاوت باشم ممنونم آقای من ممنونم امام رضا که باز به خدا گفتی بهم اجازه ی مادر شدن بده ممنونم خدا که قبول کردی این پست رو میزنم جزو آموزشها چون از همین الان دارم جنینم رو تربیت میکنم
29 مهر 1393

با طعم عسل2

بابای زهرا خودش روبه خواب میزنه زهرا میرسه چشماش رو بررسی میکنه اونم به شدت با انگشت و می گه "چشاش بستست ظاهرا که خوابه" زهرا و باباییش در راه رفتن به پارک زهرا جون خونه های اطراف رو نگاه میکنه با دیدن ی خونه که نمای خوشگلی داره میگه "منم خونه ی بزرگ میخوام خونشون خوشگله خونه ی خوشگل میخوام" (چقدم توقعات دخملی کوچیکهههه)   رفتیم بهداشت بالای سرشو نگاه میکنه چشش میفته به پنکه که خیلی کثیفه  به ماما میگه" پنکشون کثیفه تمیزش کنن" ماما ورقای آزمایشم رو ور میداره میگه "چرا ورداشت ازش بگیر...دیگه نمیده بهت؟" بعد که ماما گذاشت رو میز سریع داد بهم گفت "...
26 مهر 1393