زهرا جونزهرا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

برای دخترم زهرا

بدوخیم !!!

خیای وقت است فرصت مادر دختری نداشتیم فقط بوده ام به عنوان آشپز نظافتچی وناظمی بداخلاق و خیلی وقتا شیشه شیر بی حوصله ی امیرحسین... چهارساله شدی و چهار را هم رد کردی زیاد آموزشت ندادم ببخش... امشب چه ذوقی کردی دوختن را بهت یاد میدادم...شیرینم...چه خوشگل تلفظ میکنی «بدوخیم»آنقدر خوشگل که حیفم می آید درستش را یاد بگیری... مرا ببخش اگر بهانه می گیری اگر جیغ میزنی اگر.‌‌.. همه اش بخاطر این است که آنقدر که نیاز است برای تو وقت نذاشته ام... شبها خواب درست ندارم داداشی خوب غذا نمی خورد و شب تا صبح از سینه شیر می خورد گاهی از خستگی خوابم می برد ...ولی چه خوابیدنی... میدانم اینها بهانه است و من مسئولیت هر دوی شمارا آگاها...
6 مهر 1395

...

گاهی نگران می شوم از کارهایی که نتوانسته ام برایتان انجام دهم  نکند روزی خیلی مهم شوند... یکی از آنها آتلیه است که مد شده و همه حداقل سالی  یکبارش را می برند .‌.‌. الان می گویم اعتقاد ندارم به عکسهای مصنوعی آتلیه با آن هزینه ها....که پول بدهی تا تصویری ساهتگی از کودکت بدهند که خودش نیست....
20 شهريور 1395

بچه هم بچه های قدیم!!!

گاهی فکر میکنم یعنی واقعا درست است!!!یعنی بچه های قدیم شیطنت نداشتن؟خیلی قدیم نرویم همین خودمان...با خودم که قیاس میکنم نمی توانم این حرف را قبول کنم مشکل جای دیگریست... زندگیهامان آنقدر لوکس شده که هر چیز کوچکی اگر بشکند کلی هزینه هدر میرود و اگر یک بچه خرابش کند یعنی یک دردسر بزرگ درست کرده قدیمها دوره ی خودم پذیرایی جدا بود و بچه ها نباید میرفتن آنجا و چه تدبیر خوبی به نظر من چون بقیه ی خانه در اختیارمان بود و بریز و به پاش ما طبیعی طبیعی بود الان خانه ها کوچک شده و جای مهمان و نشست و برخاست و بازی بچه ها یکی شده و این وسط بچه ها بایذ کوتاه بیایند کمتر بریزند کمتر بدوند کمتر بچه باشند!!! نه بچه ها همانند با همان ذات زیبا و شاد و سر زن...
25 مرداد 1395

کاش

کاش میشد ساعتها با تو قدم بزنم و در آفتاب راه برویم بدون اینکه بترسم پوستمان لک بردارد و سیاه شود!!! وقدر مزحک است دلواپسیهایم...گاهی یا کاش دغدغه ی ریختن بستنی کاکائویی روی لباس مهمانیت را نداشتم و میشد تا رسیدن به محل مهمانی با خیال راحت تو هر چقدر میخواهی آرام آرام بستنیت را لیس بزنی و غرق شوی در مزه اش بدون اینکه صدای لا ینقطع من مدام گوشزد کند به تو زهرا زود باش آب شد لباست کثیف می شود...چقدر بی رحم می شوم....گاهی
1 مرداد 1395

برای دل خودم

آمدم سری بزنم به وبلاگم که حسابی گرد و خاک گرفته... دیدم عجیب دلم هوای نوشتن در این دیار کهنه ی خودم و دردانه دخترم کرده...پس نوشتم خدایا تو را هزار بار شگر کنم هم کم است بابت لمس لحظه های بودن با زهرا و امیرحسینم ...واصلا همینکه بگویم زهرایم همینکه بگویم امیرحسینم همینکه مال خود خودم هستن هزار بار شگرت  
31 تير 1395

سلام...

دوستای خوبم سلام شرمنده ی محبت همتون مخصوصا مامان مبینا جون که تو این مدت بهم سر زدین انشاا سعی میکنم از این به بعد هفته ای ی بار رو بیام به این صورت که نی نی رو پاس میدیم به پدر محترم و خودمون... زنم زنای قدیم نه این مدت با وجود شیرینی خیلی سخت گذشت که فعلا بدون عکس فقط میخوام ثبت کنم 9خرداد رفتیم بوشهر زهرا خواب بود بیدارش کردم بچم چشاش باز نمیشد باید میرفتیم بوشهر گمون کردم بستریم میکنن زهرام اینقد خوابش میومد که افتاد و بالای دماغش کبود و زخمی شد بمیرم الهی تا مدتها زخمه موند با ماشین خواهرم رفتیم بوشهر اول بیمارستان بنت الهدی که دکتر زنان نبود بعد بیمارستان تامین اجتماعی گفتم تاریخ زایمانم گذشته درد ندارم و سزارین قبلی هستم م...
21 مرداد 1394