زهرا جونزهرا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

برای دخترم زهرا

لحظه ای برای من

باران حس شیرین تمام خاطرات کودکیم،تو بودی که از لای گرمای سخت جنوب رنگ تازگی به خاطراتم میزدی ،   یادت هست آن موقعه ها بیشتر می آمدی و گودی پای نخلهایمان پر میشد از آب و من بودم و آرزوی شناگر شدن والبته مادرم و لباسهای گلی من و اکنون تو هم رنگ زمانه خورده ای بوی بی معرفتی به مشام تو هم خورده تو دیر به دیر می آیی و من مانده ام و آرزوهای نرسیده و دخترکی از جنس خودم که باران را با دوش آب از بر میشود و نمیدانم شاید باید خندید شاید...  
27 ارديبهشت 1393

سفر به کنگان

ی مسافرت کوتاه به کنگان داشتیم نشد پست تبریک روز پدر بذارم امسال واسه بابای زهرا چیزی نخریدم فقط ی قلب درس کردم و روش با پنبه به صورت برجسته نوشتمlove خوشش اومد دوس داشتم عکسش رو بذارم ولی حوصلش رو ندارم   دختر کوچولوم تو کنگان حسابی داغون شد از بس شیرینه پشه ها کل صورت و دستاش رو خورده بودن دلم واسش کباب شد در کل خوش گذشت چند تا خرچنگ نجات دادیم و سر به سر ی خرچنگ گنده گذاشتم که نزدیک بود با چنگکاش حسابم رو رسیده بود(بالاخره منم کودک درون دارم)  
24 ارديبهشت 1393

غذا دادن به مورچه!

مثل همیشه با حرص و جوش داشتم سعی میکردم دخترم غذا بخوره که ی دفعه سرو کله ی ی مورچه پیدا شد ودخترم اون بخت برگشته رو دید و گرفتش و بعد یک دونه برنج ورداشت و روی سر مورچه بیچاره فشار میداد با تاکید میگفت:"مورچه غذا خور آفرین خور" خندم گرفت با خودم فکر کردم شاید فشاری که من رو دخترم میارم معادل فشار روی مورچه ی بین انگشتای اونه ولی خب واقعا نمیشه بی خیال بود.     ...
20 ارديبهشت 1393

از پوشک گرفتن

پریروز ازم خواستی پوشکت رو باز کنم تا بری دسشویی جیش کنی بهت امیدوار شدم3 بار خودت گفتی برم جیش اما دیروز فقط ی بار خبر کردی و امروز از صبح جیش نکردی تا الان که پوشکت کردم به هر حال تنها نتیجه گیری این بود که تو مفهوم جیش کردنرو میدونی ولی نمیدونم کی باید از پوشک بگیرمت واااای چقد 2 ساله شدنت سخته مامانی پر ارز استرس های تازه شایدم زیادی عجولم  
17 ارديبهشت 1393

تغییر جدید

سال قبل کمی قبل از تولدت حدودا 1 ماه بهت یاد دادم راه بری امسال انشاا... روز تولدت علاوه بر اینکه حرف میزنی دوس دارم از پوشک بگیرمت ولی برام کار خیلی سختیه فعلا تا 1 هفته فقط میخوام 2 ساعتی ی بار پوشکت رو چک کنم این مرحله اوله میدونی تو تجربه اول منی و هر کار تازه ای که میخوام شروع کنم انگار میخوام قله کوه رو فتح کنم یا مثل این مورچه:     ...
15 ارديبهشت 1393

انگیزه قشنگی مثل زهرا کوچولو

جوانه کوچک به آرامی و با لرز سرش را از زیر لحاف خاکی بیرون آورد:"وای خدای من،چه درختای بلندی !اینجوری حتی زره ای آفتاب به من نمی رسه"با نا امیدی سرش را به زیر انداخت اما ناگهان دستی را بر سرش حس کرد چقدر گرم،چقدر مهربان انگار از جنس خودش بود قلبش تپید پیچک شد وتا آخر بلندترین درخت اطرافش را به طلب بالا رفت غرق در روشنایی شد دخیلی شد آویخته به گیسوی طلایش از آن پس عشق بود و سکوتی زنده مثل من وقتی تو را در آغوش گرفتم دختر نازم زهرا     ...
9 ارديبهشت 1393