زهرا جونزهرا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

برای دخترم زهرا

تب گرفتی

مامانی فک کردم مثل همیشست... چه بی رمق شدی...رنگ به رو نداری صبح بهتر بودی الان بازم مثل ی گوله آتیشی بمیرم الهی کاش می تونستم مریضیت رو وردارم برای خودم.... مامانی تو همدم منی بچه ی اول من دختر خودم وقتی مریضی دنیام جهنمه کاش امشب خوب بشی منو ببخش تقصیر من بود بی احتیاطی کردم کنارت خوابیدم و از من سرما خودی ولی چرا اینقدر شدید می ترسم هر وقت تب میکنی می ترسم... چقدر خام و بی تجربم نمیدونم چکار کنم خدایا صدای من رو هم بشنو دخترم رو خوب کن دارم دق می کنم تو رو به صاحب اسمش ...
17 خرداد 1393

وقتی بابایی هم بازیت میشه...

عزیزم چیزی به تولد 2 سالگیت نمونده و هنوز جای نیش پشه ها رو صورت خوشگلت مونده این که هیچ تازه داشتم امیدوار می شدم به اینکه جاش کمرنگ شده که طبق معمول بازی با باباییت کار دستت داد و دماغت داغون شد و ی جای زخم بزرگ رو بینی تو... سری قبلی باهات بازی کرد کبودی صورتت تا3-4 ماه موند...البته هر وقت2نفری باهات بازی کنیم هم ذوق میکنی و هم این بلاها سرت نمیاد گمونم باید ی کلاس آموزشی واسه بابات بذارم ...
15 خرداد 1393

تغییرات جدید...

دیروز نشسته بودیم زهرا گفت "آه کمرم،کمرم..." گفتم چی شد مامان تو که نشستی ی دفعه چی شد گفت"نی نی زد" من"مامان نی نی کجا بود؟!!! "زهرا"حسینیه" کمرش رو بوس کردم البته حسینیه رفته بودیم ولی مطمئنم  هیچ کی بهش نزد چون چند دقیقه بعد دوباره با همون اداها گفت شکمم درد میکنه و نی نی زده آخه چرا یاد گرفتی دروغ بگی مامانی چرا؟ تغییر دیگه اینکه دوس داره خودش غذا بخوره کمی با قاشق کمی با دست خلاصه فقط میخواد خودش غذاش رو بخوره شایداینها بخاطر ورودت به 2 سالگی باشه چون چند روز دیگه تولدته ...
13 خرداد 1393

تبریک تولد بابای زهرا

تولدت مبارک ی زهرا مرسی که هستی                        از طرف مامانی زهرا و زهرا کوچولو شکر زندگی                                                                         &nb...
11 خرداد 1393

دیشب دیدم صدات نمیاد

کوچولوی من دیشب داشتم فیلم می دیدم که اومدی گفتی اردکم جیش داره ببرمش حیاط!درو برات باز کردم  دیدم صدات نمیاد و نیستی اومدم دنبالت دیدم اردکات رو گذاشتی تو تشت  و خودت هم شلوارت رو در آوردی و با پوشک نشستی توی آبها با دیدن من ترسیدی...گفتم کاریت ندارم عزیزم بازیت تموم شد صدام کن خوشحال شدی نشستی و من ازت عکس گرفتم ...
10 خرداد 1393

کارهای امروز ما

دخترم حباب درست کرد با پوست موز براش ماهی درست کردم زهرا هم اینها رو درست کرد که خوشبختانه تقلیدی نبود و با علاقه ی خودش صف می داد این طرح از خودش بود و خیلی خوشم اومد با پشت سر هم گذاشتن مقواها می گفت قطار درست کردم و صدای قطار در می آورد   همین کارهای ساده را جدی بگیریم خلاقیت همین است   ...
8 خرداد 1393

روز پر ماجرا

روز پر ماجرا امروز صبح  بعداز اینکه با زهرا باغچه را آب دادیم زهرا شروع به بهانه گیری کرد و بهم گفت ماهیش رو میخواد البته ماهیش خیلی وقته مرده ولی هراز گاهی دخترم فیلش یاد هندوستان میکند بهش ی شیشه آب معدنی دادم موقتا مجاب شد و شرو ع کرد به چپاندن کاغذ در آن اما طولی نکشید که دوباره شروع کرد بنا براین رفتم و ماهی یخ زده داخل یخچال را در آوردم تو ی سینی گذاشتم زهرا با دقت بهش نگاه میکرد و میگفت"مامان چشاش بزرگه...باید شنا کنه...مامان ابروش کو؟"من ابرو نداره عزیزم.زهرا"مامانش براش ابرو بیاره.مامان دستاش کو؟"من دست نداره عزیزم.زهرا مامانش براش بیاره بعد دست میزنه به باله های جلوییش این دستشه مامان این دستشه&q...
8 خرداد 1393