زهرا جونزهرا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

برای دخترم زهرا

زهرا به روایت تصویر(عکسهای مشهد)

شیطونی های زهرا توی فرودگاه اصلا ی جا بند نمی شد پدرمون رو در آورد         زهرا در حال بازی با اسباب بازیهای هتل باختر     زهرای آب کشیده رفته بود وسط یکی از حوضای آب بیرون نمیومد ی خادم خانم اومد دعوامون کرد...گفتم آخه اگه بخوام بیرونش بیارم باید خودم هم برم وسط حوض!! یکی از خادمای آقا اومد گفت بیا بیرون تا بهت شیرینی بدم شکمو سریع اومد بیرون اینم تاثیر محبت نسبت به خشونت بود دیگه         شیطونیهای زهرا تو هتل آخرش دماغش خورد به گوشه ی مبل داغون شد       زهرای خانممممم استثناعا آروم ...
31 مرداد 1393

میخوام ماه رو بندازم!!!

دیروز صبح زود با زهرا رفتیم تو کوچه تکه های پراکنده ابرهای بی رمق و ماهی بی رمق تر و رنگ و رو رفته تو آسمون بود زهرا در حالیکه نشسته بود رو بلوکی که روبروی درحیاطمون بود آسمون رو نگاه کرد با انگشت کوچولوش اشاره کرد و گفت"مامان ابر تو آسمونه"گفتم"آره عزیزم ابره..."و بعد به ماه اشاره کردو گفت"ماه تو آسمونه"و بلند شدو رفت  تا رسید به چوب بلندی که توی کوچه روبروی در یکی از حیاطا افتاده بود ورش داشت و برگشت در حالیکه چوب رو به طرف آسمون گرفته بود می گفت"بندازمش الان بندازمش"من"مامان چی رو بندازی؟!"زهرا"الان ماه رو بندازم کلکم کن(کمکم کن)بخلم کن(بغلم کن)"من که خندم گرفته بود اول بهش...
27 مرداد 1393

خاطره ی سفر مشهد

توی هوای گرم و شرجی کنگان واقعا نفس کشیدن دشواره وقتی ی بچه ی کوچیک و شیطون همرات باشه چاره ای جز در بست کردن ماشین نداری به هر حال ما بعد از یک شب که تو کنگان گذروندیم راهی فرودگاه شدیم اونجا زهرا جا نمی گرفت هوای خنک فرودگاه که بهش خورده بود دیگه بند نمی شد حتی وقتی که می نشست می رفت ی جایی خیلی دورتر از ما و کنار آدمای غریبه می نشست احتمالا میخواست بگه من خودم دیگه بزرگ شدم لازم نیست پیشم باشین!!! ی چیز با مزه هم این بود که دوید از پشت شیشه هواپیمارو نگاه  کرد  بعد دویده اومده طرف من میگه "مامانی کلیدش بده درو باز کنم سوار هوا کوپتر(ترکیب هوا پیما و هلی کوپتر) بشم" من خندم گرفت گفتم مامان منکه کلید ندارم دو باره ه...
25 مرداد 1393

سفری به دیار عشق

ای آنکه عاشقانه دوستش دارم و از گنبد طلایش شرم سارم...به سوی تو می آیم با هدیه ات در بغل...با زهرا...نگاهش کن...این همان کودکی است که 3سال پیش از تو طلبیدم...اگر کوتاهی کردم مرا ببخش آقایم امام رضا(ع)...                        تا برگشت از سفر مشهد (روز جمعه) خدافظ دوستای عزیز
18 مرداد 1393

آخرین عکسهای نبض خانه

  زهرا با رو سری مورد علاقه اش     زهرا در حال خواندن نوشته های روی پول!!!(ی تغییر خواستنی تزه گی ها همه ی نوشته هارو به سبک خودش می خونه)     زهرا در حال مشاهده ی مرد نفرت انگیز     زهرای خسته تو ماشین خاله  وقتی مامانی برای آزمایشای پیش از بارداری رفته   ...
17 مرداد 1393

سفری کوتاه برای پری دریایی

زهرا دائم سراغ دریا رو می گیره این بود که عزم سفر کردیم و رفتیم بنک( یک شهر کوچک ساحلی)صبح که زهرا از بالا موجهای دریا رو نگاه می کرد و می دید چجوری بعد از یک خیز بلند دوباره در آغوش دریا آرام می گیرند با هیجان می گفت"دریا افتاد"ی قایق ماهی گیری هم دیدیم که تازه داشتن بارشون رو خالی می کردن زهرا کلی گریه کردو گفت میخوام سوارش بشم ...نه خیلی خفیف نوشتم درواقع کلللللللی گریه کرد قایق تفرحی هم نبود که سوارش کنیم خلاصه به زور سوار ماشینش کردیم و رفتیم خونه ی عمش حمومش دادم و بعد که دیدم گرم بازی با خرسیه رفتم سبزی پاک کنم که دیدم صدای گریه میاد حالا این ورو بگرد اون ورو بگرد نگو زهرا خانم تشریف بردن تعقیب اردکا ی عمه اونم با کفش بابایی...
10 مرداد 1393

وقتی فکر می کنم تو به من گوش نمی دهی...

مدتی بود(حدودا2ماه) که تمام تلاشم را کرده بودم تا دردانه ام را به قصه علاقه مند کنم کتاب که زیاد در دستش دوام نمی آورد این بود که از روی کتاب های موجود در کتابخانه های اینتر نتی برایش بلند بلند کتاب می خواندم و او ظاهرا اصلا گوش نمیداد و من خودم را سرزنش می کردم که همه اش بخاطر این است که یک سال اول به بهانه ی درس خواندن و کار پیدا کردن و...زهرای بی چاره را تنها رها میکردم پای تلویزیون...خلاصه هم چنان عذاب وجدان داشتم که 3 روز پیش دخترم آمد و گفت مامان یکی بود بگو... من و در عین حال تا من به خودم بیایم دخترک شروع کرد"یکی بود یکی نبود ی مورچه ی کوچولو بود...(از نوشتن بقیه ی داستان به دلیل آشنا نبودن با زبان این موجود فضایی معذوریم)&quo...
18 تير 1393

با خودم می اندیشم...

ذهنم مشغول است،به تو فکر می کنم همه ی ذهنم پر شده از اندیشیدن به تو یا برای تو به خودم میگفتم تو باید همانی شوی که در رویاهایم داشتم...ولی اشتباه می کردم باید رویاهایم را شبیه تو کنم تو همان بهترینی که باید باشی همان که وقتی نگاهت میکنم در دلم قند آب می شود...دلم پراز دغدغه است و ذهنم هر ثانیه پر از انتخاب...ولی به خود می بالم تو هدیه ای بزرگی و گرانقدر که خدا بین این همه مرا برای داشتنش انتخاب کرد بودنت برایم لذت بخش است...میدانم که بزرگ کردنت پراز فراز و نشیب است میدانم کمی می ترسم یعنی همان چیزهایی که برای من مقدسند برای تو هم هستند ... گاه ناچار به قضاوت می نشینم که اصلا عقیده ی من درست است یا نه... نگاهم درست است یا نه ،شاید مادر ...
15 تير 1393

به همین سادگی...

داشتم تو آشپز خونه بساط افطار آماده می کردم و طبق عادتم برای حفظ نظافت روسری دور سرم پیچیده بودم که زهرا دوید طرفم وگفت"مامان سری (روسری)بده"و با اصرار آویزونم شد با بی حوصلگی درآوردم و بهش دادم و او دوید طرف پدرش و نشست کنارش و گفت "بابایی بیا اینجا بشین"در حالیکه دستش رو میزد رو زمین کنار خودشو بعد گفت"سرت بیار زیر سری(روسری) مامانی  بیا"من رفتم ومنم سرم رو بردم زیر روسری دخترم به چشمام زل زد و لبخندی عمیق زد که تا اون موقع ندیده بودم و بعد مثل کسی که خیالش راحت شده باشه ی نفس عمیق کشید ه دف گل دخترم با هم بودنمون بود چون اون روز بخاطر رفت و آمدها و مشغله هامون فرصت نکرده بودیم با هم باشیم ...
8 تير 1393