با خودم می اندیشم...
ذهنم مشغول است،به تو فکر می کنم همه ی ذهنم پر شده از اندیشیدن به تو یا برای تو به خودم میگفتم تو باید همانی شوی که در رویاهایم داشتم...ولی اشتباه می کردم باید رویاهایم را شبیه تو کنم تو همان بهترینی که باید باشی همان که وقتی نگاهت میکنم در دلم قند آب می شود...دلم پراز دغدغه است و ذهنم هر ثانیه پر از انتخاب...ولی به خود می بالم تو هدیه ای بزرگی و گرانقدر که خدا بین این همه مرا برای داشتنش انتخاب کرد بودنت برایم لذت بخش است...میدانم که بزرگ کردنت پراز فراز و نشیب است میدانم
کمی می ترسم یعنی همان چیزهایی که برای من مقدسند برای تو هم هستند ...
گاه ناچار به قضاوت می نشینم که اصلا عقیده ی من درست است یا نه... نگاهم درست است یا نه ،شاید مادر بودن یعنی همین شاید هم نه...ولی خدایی دارم که تورا به او می سپارم ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی