وقتی فکر می کنم تو به من گوش نمی دهی...
مدتی بود(حدودا2ماه) که تمام تلاشم را کرده بودم تا دردانه ام را به قصه علاقه مند کنم کتاب که زیاد در دستش دوام نمی آورد این بود که از روی کتاب های موجود در کتابخانه های اینتر نتی برایش بلند بلند کتاب می خواندم و او ظاهرا اصلا گوش نمیداد و من خودم را سرزنش می کردم که همه اش بخاطر این است که یک سال اول به بهانه ی درس خواندن و کار پیدا کردن و...زهرای بی چاره را تنها رها میکردم پای تلویزیون...خلاصه هم چنان عذاب وجدان داشتم که 3 روز پیش دخترم آمد و گفت مامان یکی بود بگو... من و در عین حال تا من به خودم بیایم دخترک شروع کرد"یکی بود یکی نبود ی مورچه ی کوچولو بود...(از نوشتن بقیه ی داستان به دلیل آشنا نبودن با زبان این موجود فضایی معذوریم)"و دیشب هم باز برایمان قصه گفت که در کل یک جمله بود"یکی بود یکی نبود ی قورباغه ی کوچولو بود بعد رفت خونشون"همینها برای ذوق مرگ شدن من کافی بود عذاب وجدان داشت میکشتم...به هر حال امیدوارم تجربه ی من درس عبرتی باشد برای مادران آینده