میخوام ماه رو بندازم!!!
دیروز صبح زود با زهرا رفتیم تو کوچه تکه های پراکنده ابرهای بی رمق و ماهی بی رمق تر و رنگ و رو رفته تو آسمون بود زهرا در حالیکه نشسته بود رو بلوکی که روبروی درحیاطمون بود آسمون رو نگاه کرد با انگشت کوچولوش اشاره کرد و گفت"مامان ابر تو آسمونه"گفتم"آره عزیزم ابره..."و بعد به ماه اشاره کردو گفت"ماه تو آسمونه"و بلند شدو رفت تا رسید به چوب بلندی که توی کوچه روبروی در یکی از حیاطا افتاده بود ورش داشت و برگشت در حالیکه چوب رو به طرف آسمون گرفته بود می گفت"بندازمش الان بندازمش"من"مامان چی رو بندازی؟!"زهرا"الان ماه رو بندازم کلکم کن(کمکم کن)بخلم کن(بغلم کن)"من که خندم گرفته بود اول بهش گفتم عزیزم فایده نداره خیلی دوره بعد پشیمون شدم بغلش کردم و گفتم بیا حالا ی امتحانی کن شاید تونستی ...و زهرا که با جمله ی اول من نا امید شده بود و چوبش رو انداخته بود دوباره چوبش رو با خوشحالی طرف ماه نشون کرد خلاصه اگه دیدین ماه دیگه پیداش نیست بدونید زهرا انداختتش پایین!!!