خاطره ی سفر مشهد
توی هوای گرم و شرجی کنگان واقعا نفس کشیدن دشواره وقتی ی بچه ی کوچیک و شیطون همرات باشه چاره ای جز در بست کردن ماشین نداری به هر حال ما بعد از یک شب که تو کنگان گذروندیم راهی فرودگاه شدیم اونجا زهرا جا نمی گرفت هوای خنک فرودگاه که بهش خورده بود دیگه بند نمی شد حتی وقتی که می نشست می رفت ی جایی خیلی دورتر از ما و کنار آدمای غریبه می نشست احتمالا میخواست بگه من خودم دیگه بزرگ شدم لازم نیست پیشم باشین!!!
ی چیز با مزه هم این بود که دوید از پشت شیشه هواپیمارو نگاه کرد بعد دویده اومده طرف من میگه "مامانی کلیدش بده درو باز کنم سوار هوا کوپتر(ترکیب هوا پیما و هلی کوپتر) بشم" من خندم گرفت گفتم مامان منکه کلید ندارم دو باره هیجان زده دوید طرف در "بابا کلید نداری؟" باباش هم خندش گرفته بود همین موقع شماره پرواز ما رو خوندن و نوبت به ما شد وقتی داشتیم به سمت هوا پیما می رفتیم زهرا در حالیکه لبش تا بنا گوش باز بود و کلی هیجان داشت به بابا ش میگه(بابایی خودت بلد بودی خودت بازش کردی...بابایی خودت کلید داشتی) !!!
بعد این همه ذوق بخاطر بدو بدو کردنای زیاد تو فرودگاه تو هواپیما تا مقصد خواب بود و ما هم استراحتی کردیم و به قول زهرا"زهرا بره سوار هوا کوپتر بشه بتره بتره( یعنی بپره)تااااا برشه مششد(مشهد)
اونجا فهمیدم متاسفانه ی هوا پیما سقوط کرده....شوهرم واسه اینکه من نترسم نگفته بود تاسفم وقتی بیشتر شد که به وب آوینا کوچولو که با پدرو مادرش تو این سانحه کشته شده بودن رو دیدم...برای شادی روحشون صلوات