به همین سادگی...
داشتم تو آشپز خونه بساط افطار آماده می کردم و طبق عادتم برای حفظ نظافت روسری دور سرم پیچیده بودم که زهرا دوید طرفم وگفت"مامان سری (روسری)بده"و با اصرار آویزونم شد با بی حوصلگی درآوردم و بهش دادم و او دوید طرف پدرش و نشست کنارش و گفت "بابایی بیا اینجا بشین"در حالیکه دستش رو میزد رو زمین کنار خودشو بعد گفت"سرت بیار زیر سری(روسری) مامانی بیا"من رفتم ومنم سرم رو بردم زیر روسری دخترم به چشمام زل زد و لبخندی عمیق زد که تا اون موقع ندیده بودم و بعد مثل کسی که خیالش راحت شده باشه ی نفس عمیق کشید هدف گل دخترم با هم بودنمون بود چون اون روز بخاطر رفت و آمدها و مشغله هامون فرصت نکرده بودیم با هم باشیم
پی نوشت:ده دقیقه مارو مجبور کرد زیر به قول خودش سری بشینیم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی