حس تنهایی
واقعا نگرانم دخترم چرا اینجوری شده؟اینا نمونه ی حرفایی هست که با خودش میزنهنمیدونم شاید بخاطر حس تنهایی هست نمیدونم چرا همش وقتم پره همش نظافت همش کار خونه و زهرا هم...از خدا میخوام زودتر ی همبازی کوچولو برات بفرسته تا شاید بازم مثل قبل شیطون و سر زنده بشی
زهرا دستت رو بده به من(و دست چپش را با دست راست می گیرد)حالا کلکت(کمکت) می کنم با هم بریم بالا بپریم پایین...(واز کوه بالشتی بالا میره و با دوستش که اونم اسمش زهراست از بالا می پرن پایین بدون اینکه دستش رو ول کنه!!!)
با خودش حرف میزنه و میگه:زهرا (و خودش جواب میده)ها!(و بعد دوباره خودش می پرسه)چکار میکنی؟(و...)
بالشتارو ور میداره و شکل مستطیل می چینه و میگه :مامان بیا خونم میرم ی گوشه ای از خونش میشینم دست میزنه کنار خودش و میگه اینجا بشین میرم پیشش و با لبخند قشنگش میگه خونمونه...
میره تو اتاق درو می بنده از بالشتا میره بالا لامپو پنکه رو برای خودش روشن میکنه و ی ساعت دراز میکشه جوری که فکر میکنم داره خوابش می بره متفکرانه به پنکه نگاه میکنهو اگه من برم تو خوشحال میشه ولی اگه با مادر بزرگش باشیم بیرونمون میکنه و بهمون شایدم به مادر بزرگش میگه نیا تو اتاق خودمونه!!!
تا از خواب بیدار میشه بدو بدو میاد طرف ما و میگه"حرث(حرف)بزن حرث بزن "و اگه حرفامون تموم شد شروع میکنه به سوال تا ما رو وادار به حرف کنه و حتی 10بار ی سوال تکراری می پرسه و برای اینکه توجهمون فقط به خودش باشه تلویزیون رو هم خاموش میکنه