زهرا جونزهرا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

برای دخترم زهرا

دوست نسبتا خیالی زهرا

مدتی است که زهرا برای خودش دوستی جدید و خطر ناک به نام چاقو انتخاب کرده و با آن حرف می زند و ترو خشکش می کند ،روی زانویش می نشاندش و بوسش می کند و دائم می گوید"آقو(همان چاقوی خودمان)دوست دارم"و من که از پسش بر نمی آیم فقط حرص می خورم به هر حال   انتخاب دوست خیالی از ویژگی های 2 سالگی است اما اینش را ندیده بودیم... تنها راه حلی که به ذهنم رسید این بود که زمانی کم به او اجازه دهم به چاقو دست بزند(آن هم از نوع میوه خوری)و بعد حواسش را به چیز دیگری پرت کنم جایی خواندم از خصوصیات این دوره این است که خیلی کنجکاوند و نباید به آنها بگوییم نکن چون بدتر به انجامش مشتاق می شوند  باید حواسشان را به چیز دیگری پرت کنیم ...
18 خرداد 1393

تب گرفتی

مامانی فک کردم مثل همیشست... چه بی رمق شدی...رنگ به رو نداری صبح بهتر بودی الان بازم مثل ی گوله آتیشی بمیرم الهی کاش می تونستم مریضیت رو وردارم برای خودم.... مامانی تو همدم منی بچه ی اول من دختر خودم وقتی مریضی دنیام جهنمه کاش امشب خوب بشی منو ببخش تقصیر من بود بی احتیاطی کردم کنارت خوابیدم و از من سرما خودی ولی چرا اینقدر شدید می ترسم هر وقت تب میکنی می ترسم... چقدر خام و بی تجربم نمیدونم چکار کنم خدایا صدای من رو هم بشنو دخترم رو خوب کن دارم دق می کنم تو رو به صاحب اسمش ...
17 خرداد 1393

وقتی بابایی هم بازیت میشه...

عزیزم چیزی به تولد 2 سالگیت نمونده و هنوز جای نیش پشه ها رو صورت خوشگلت مونده این که هیچ تازه داشتم امیدوار می شدم به اینکه جاش کمرنگ شده که طبق معمول بازی با باباییت کار دستت داد و دماغت داغون شد و ی جای زخم بزرگ رو بینی تو... سری قبلی باهات بازی کرد کبودی صورتت تا3-4 ماه موند...البته هر وقت2نفری باهات بازی کنیم هم ذوق میکنی و هم این بلاها سرت نمیاد گمونم باید ی کلاس آموزشی واسه بابات بذارم ...
15 خرداد 1393

تغییرات جدید...

دیروز نشسته بودیم زهرا گفت "آه کمرم،کمرم..." گفتم چی شد مامان تو که نشستی ی دفعه چی شد گفت"نی نی زد" من"مامان نی نی کجا بود؟!!! "زهرا"حسینیه" کمرش رو بوس کردم البته حسینیه رفته بودیم ولی مطمئنم  هیچ کی بهش نزد چون چند دقیقه بعد دوباره با همون اداها گفت شکمم درد میکنه و نی نی زده آخه چرا یاد گرفتی دروغ بگی مامانی چرا؟ تغییر دیگه اینکه دوس داره خودش غذا بخوره کمی با قاشق کمی با دست خلاصه فقط میخواد خودش غذاش رو بخوره شایداینها بخاطر ورودت به 2 سالگی باشه چون چند روز دیگه تولدته ...
13 خرداد 1393

تبریک تولد بابای زهرا

تولدت مبارک ی زهرا مرسی که هستی                        از طرف مامانی زهرا و زهرا کوچولو شکر زندگی                                                                         &nb...
11 خرداد 1393

دیشب دیدم صدات نمیاد

کوچولوی من دیشب داشتم فیلم می دیدم که اومدی گفتی اردکم جیش داره ببرمش حیاط!درو برات باز کردم  دیدم صدات نمیاد و نیستی اومدم دنبالت دیدم اردکات رو گذاشتی تو تشت  و خودت هم شلوارت رو در آوردی و با پوشک نشستی توی آبها با دیدن من ترسیدی...گفتم کاریت ندارم عزیزم بازیت تموم شد صدام کن خوشحال شدی نشستی و من ازت عکس گرفتم ...
10 خرداد 1393