آخ جون فرصت کافییییی
آخییییش از دیشب داشتیم تغییر دکوراسیون میدادیم چندتا اسباب تازه خریدیم و برای چیدنش پدر همسری درآمد چون بنده نمی تونستم دیگه ...ولی خداییش بازم خیلی کمک کردم امروزم از صبح گرفتار بشور و بسابم و بالاخره ،بالاخره فرصت شد بیام ی مطلب بذارم خداروشگر نی نی ظاهرا خوبه هر وقت براش قرآن میخونم اونم بیشتر وول میخوره زهرا هم همچنان میاد بغل من بیچاره من نمیدونم واسه چی دیروز تو جابجایی شوهرمو کمک نکردم آخه منکه این دخمل15کیلویی رو همچنان بغل میکنم...باز هم خدارو هزاااار مرتبه شگر که هنوز شکم به اون صورت ندارم و چاق نشدم ولی خب تا کی؟و اینکه با شروع پیشروی شکمی رفتم دوتا لباس بارداری بدوزم خیاطه میگه 4 ماه دیگه گفتم قربون دستت دیگه لازم نیست 4ماه دیگه فارغ میشم البته تقصیر نداره بوی عید می آید و حیف که زمستون امسال بدون اینکه بارون قابل ملاحظه ای داشته باشه داره میره بهههله این خشک دستی ها به زمستون خودمون هم رسیده همون زمستون خوش 10سالگی هام ...بیچاره زهرا همش آسمونرو نگاه میکنه میگه "ایشاا بارون میاد مامانی"و من میگم"آره عزیزم انشاا"و فقط از خدا میخوام ...خب همه چیز عوض شده اون سید بزرگی که همه پشتش به صف میشدن برای نماز باران امسال نبود و نمیدونم چرا رسمش هم نبود خدا کنه عمر رسم های خوب بیشتر از عمر صاحباشون باشه...(ادامه ی مطلب عکس)
زهرا در حال روسری سر کردن
زهرا و جوجه هاش گذاشته رو ترازو میگه "مامان حالا بیا نگاه کن ببین چن تان؟"
زهرا در حال چسبوندن برچسب رو پای خودش و اینکه نمیخواد ازش عکس بگیرم