و این3 روز
سلام دوستای خوبم 3روزی نت نداشتیم...و البته حرفی برای گفتن هم...3روز پیش کلی گریه زاری داشتیم کلی ...اول زهرا بعد مامانش ...روزی 20بار خونه رو جمع میکنم و باز همون جنگل همیشگی که بوده هست به لطف وجود زهرا گلی طاقتم تموم شد گفتم زهرا جمع کن جمع نکنی میرما و برگشت به من گفت"برو"با تعجب گفتم "برم؟"گفت"آره تو برو"بهم برخورد گفتم باشه میرم و رفتم البته نه دور جایی که زهرا نبینه صداش رو میشنوه و قلبم براش می زد گرم بازی بود و وقتی طاقت من تموم شد هنوز هوای بازی و شیطنت داشت...دلم طاقت نیاورد و اومدم تو آشپز خونه و ی دفعه صدای زهرا اومد که با خودش میگفت"برم ببینم مامانی کجا رفت"تو هال که اومد من تو آشپزخونه قایم شده بودم...ولی قلبم براش داشت از جا در میومد چون وقتی رسید تو هال و منو ندید ی دفعه بغضش ترکید و صداش بغض آلود هی منو صدا میزد و بعد در هال رو باز کردو رفت تو حیاط دنبالم بگرده اون موقع دیگه حسابی گریش شدید شده بود...دلم طاقت نیاورد و اومدم بیرون خیلی دلم میخواست برم بغلش کنم و اشکاش رو پاک کنم ولی تا کی تا کی دخترک من با بی قانونی زندگی کنی عزیزم همه ی دنیا که مال من نیست همیشه که من پشت سرت نیستم تا بهم تکیه کنی...تو الان نمی فهمی اون موقع که منو با ی اخم مصنوعی جلوی خودت دیدی ...اون موقع که سر تا پای منو بوسه بارون کردی و اشکات رو دستام ریخت من داشتم می مردم ...فقط وقتی مادر بشی میفهمی...فقط ی مادر میفهمه...بعد در حالیکه اگه باور کنی قلبم داشت از سینم میزد بیرون مجبورت کردم ریخت و پاشا رو جمع کنی و تو با دستای کوچیکت جمع کردی ...و نصف و نیمه جمع کرده بودی که دیدم خسته ای شروع کردم برات شعر جوجه تپلی که از وبلاگ محبت خدا حفظ کرده بودم برات خوندن خیلی خوشت اومدو گفتی بازم بخون و من خوندم و بار سوم دیدم دخترکم خوابه و بعد من بودم و اشک که هر کاری کردم دیگه نمی تونستم جلوش رو بگیرم...
و البته دخترکم 3تا ماهی هم کشید فرصت کنم حافظه ی گوشیم رو خالی کنم میذارم
این پست تلخ رو با 2 تا عکس شیرین که میذارم ادامه مطلب شیرینش میکنم
زهرا گلی خونه ی مادر بزرگ پدریش که اون موقع در حال ساخت بود
زهرا گلی تو کالسکش خونه ی پدری من با گربه ای که تو مغازه خودش ورداشته بود