زهرا جونزهرا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

برای دخترم زهرا

سفری کوتاه برای پری دریایی

زهرا دائم سراغ دریا رو می گیره این بود که عزم سفر کردیم و رفتیم بنک( یک شهر کوچک ساحلی)صبح که زهرا از بالا موجهای دریا رو نگاه می کرد و می دید چجوری بعد از یک خیز بلند دوباره در آغوش دریا آرام می گیرند با هیجان می گفت"دریا افتاد"ی قایق ماهی گیری هم دیدیم که تازه داشتن بارشون رو خالی می کردن زهرا کلی گریه کردو گفت میخوام سوارش بشم ...نه خیلی خفیف نوشتم درواقع کلللللللی گریه کرد قایق تفرحی هم نبود که سوارش کنیم خلاصه به زور سوار ماشینش کردیم و رفتیم خونه ی عمش حمومش دادم و بعد که دیدم گرم بازی با خرسیه رفتم سبزی پاک کنم که دیدم صدای گریه میاد حالا این ورو بگرد اون ورو بگرد نگو زهرا خانم تشریف بردن تعقیب اردکا ی عمه اونم با کفش بابایی...
10 مرداد 1393

نقاشی به سبک زهرا!!!

زهرا کلا حال و حوصله ی نقاشی نداره... (ماهی ی نقاشی میکشه) برعکس بچگی های من نمیشه قضاوت کرد که این خوبه یا بد چون تو زمینه های دیگه فعاله به هر حال دوست داشتم نقاشی بکشه هی از من اصرار از اون امتناع آخرش گفت" میخوام اینجا بکشم"حالا فکر می کنین اینجا کجا بود...ی مداد شمعی دست گرفته و میخواست رو موکت اتاقش بکشه حالا قضیه برعکس شد از زهرا اصرار که بکشم از من امتناع ... هی کاغذ بهش میدم اون میگه" "نه" موکت بکشم"خب حالا زور کی بیشتره؟معلومه دیگه زور زهرا آخرش گفتم باشه بکش بعد اومد خیلی سریع و با تسلط کامل شروع کرد با خودش زمزمه می کنه" ی دایره بکشم اینم بدنشه اینم نوکشه اینم پاهاش مامان جوجه کشیدم"اولین ب...
3 مرداد 1393

مهارت حل مسئله

این مبحث چند وقتیه که فکرم رو خیلی مشغول کرده با جدی شدن تصمیم بر بودن فرزند دوم برایم اهمیتش صد چندان شده حرفم این است زهرا از پس مشکلاتش بر می آید؟واقعا نمیدونم...خدا آدم رو طوری آفریده که توانایی انطباق با شرایط مختلف یا تغییر اونها رو داشته باشه ولی زهرا میتونه از این توانایی استفاده کنه؟زهرایی که وقتی یک قطعه از پازل را نمی تواند بگذارد صدای گریه اش به هواست که بیا کمک... خیلی وقت پیش یک مستند دیدم در این مورد به این صورت که بچه ها در یک اتاق قرار میگرفتند(سنشان3-4 سال بود)و بعد آزمون گیرنده می آمد و 2 تا بستنی به آنها می داد و درو می بست بچه ها باید بدون اینکه بستنی ها رو زمین بگذارند راهی برای باز کردن در پیدا می کردند و برای تحریک...
24 تير 1393

وقتی فکر می کنم تو به من گوش نمی دهی...

مدتی بود(حدودا2ماه) که تمام تلاشم را کرده بودم تا دردانه ام را به قصه علاقه مند کنم کتاب که زیاد در دستش دوام نمی آورد این بود که از روی کتاب های موجود در کتابخانه های اینتر نتی برایش بلند بلند کتاب می خواندم و او ظاهرا اصلا گوش نمیداد و من خودم را سرزنش می کردم که همه اش بخاطر این است که یک سال اول به بهانه ی درس خواندن و کار پیدا کردن و...زهرای بی چاره را تنها رها میکردم پای تلویزیون...خلاصه هم چنان عذاب وجدان داشتم که 3 روز پیش دخترم آمد و گفت مامان یکی بود بگو... من و در عین حال تا من به خودم بیایم دخترک شروع کرد"یکی بود یکی نبود ی مورچه ی کوچولو بود...(از نوشتن بقیه ی داستان به دلیل آشنا نبودن با زبان این موجود فضایی معذوریم)&quo...
18 تير 1393

با خودم می اندیشم...

ذهنم مشغول است،به تو فکر می کنم همه ی ذهنم پر شده از اندیشیدن به تو یا برای تو به خودم میگفتم تو باید همانی شوی که در رویاهایم داشتم...ولی اشتباه می کردم باید رویاهایم را شبیه تو کنم تو همان بهترینی که باید باشی همان که وقتی نگاهت میکنم در دلم قند آب می شود...دلم پراز دغدغه است و ذهنم هر ثانیه پر از انتخاب...ولی به خود می بالم تو هدیه ای بزرگی و گرانقدر که خدا بین این همه مرا برای داشتنش انتخاب کرد بودنت برایم لذت بخش است...میدانم که بزرگ کردنت پراز فراز و نشیب است میدانم کمی می ترسم یعنی همان چیزهایی که برای من مقدسند برای تو هم هستند ... گاه ناچار به قضاوت می نشینم که اصلا عقیده ی من درست است یا نه... نگاهم درست است یا نه ،شاید مادر ...
15 تير 1393

بشکن بشکن...

چند تا پوست تخم مرغ هم بهانه ی خوبی برای سرو صدا و شاد بودنه (عکسها به دلیل نور کم و عکس گرفتن با موبایل این رنگی درومده...)     اینها را به زهرا دادم و خیلی زود تبدیل به این حالت شد     و گفت بازم میخوام...گفتم فردا تخم مرغ بخور تا پوستاش رو جمع کنم چند روز پیش که با زهرا به خانه ی پدریم رفتیم از دیدن پسر دایی هایش که مشغول شکستن شیشه های خالی داروها بودن کلی ذوق کرد ولی چون شیشه خطرناکه اینها رو بهش دادم و احتمالا بعدش هم کاسه های یخی که از وبی به نام توت فرنگی یاد گرفتم برایش درست کنم و برای شکستن در اختیارش بگذارم این هم تجربه ایست برای تخلیه ی هیجانات مثل ترکاندن بادکنک که در یک وب...
14 تير 1393

به همین سادگی...

داشتم تو آشپز خونه بساط افطار آماده می کردم و طبق عادتم برای حفظ نظافت روسری دور سرم پیچیده بودم که زهرا دوید طرفم وگفت"مامان سری (روسری)بده"و با اصرار آویزونم شد با بی حوصلگی درآوردم و بهش دادم و او دوید طرف پدرش و نشست کنارش و گفت "بابایی بیا اینجا بشین"در حالیکه دستش رو میزد رو زمین کنار خودشو بعد گفت"سرت بیار زیر سری(روسری) مامانی  بیا"من رفتم ومنم سرم رو بردم زیر روسری دخترم به چشمام زل زد و لبخندی عمیق زد که تا اون موقع ندیده بودم و بعد مثل کسی که خیالش راحت شده باشه ی نفس عمیق کشید ه دف گل دخترم با هم بودنمون بود چون اون روز بخاطر رفت و آمدها و مشغله هامون فرصت نکرده بودیم با هم باشیم ...
8 تير 1393

کارهای جالب تو

دیروز داشتیم با چوب بستنی میزدیم به سطل ماست(که خالی بود) زهرا جون ی دفعه با یکی از چوب بستنی ها شروع کرد به کشیدن روی اون یکی و گفت"دارم ماهی تکه تکه میکنم" پریروز داشتیم بازی می کردیم گفتم خرسی تشنشه رفت لیوان ورداشت و تو پاگرد پله جوری که انگار کنار جوی آب نشسته لیوان را مثلا از آب پر کردو برای خرسی آورد خمیر بازی را پهن کردم بی هدف نمی خواستم شکل خواستی بسازم گفت "چی ساختی" گفتم هیچی گفت "مامان لواشکه" بسته ژیلت رو ورداشته باز کرده یکیش رو میکشه روی قالی میگه "مامان جارو برقیه" از سری حیواناتش غاز رو ورداشته میگه مامان اردکه میگم نه غازه میگه اردکه و من میگم نه غازه...آخرش میگه غازه و...
6 تير 1393

خرگوشهای یک دقیقه ای(برگرفته از ایده ننه نقلی در مدرسه ی مامانها)

با برش مستطیلی از قسمتهای حاشیه ی یک پوستر تبلیغاتی و بعد 2 تا مثلث و نقاشی روی آن این خرگوشهای انگشتی را بسازید و با قرار دادن آن در انگشتتان بازی پرنشاطی را با کودکتان داشته باشید زهرا عاشق این شد که آقا خرگوشه از دستش فرار می کند و بعد خواست مامان خرگوش و بابای خرگوش کوچولو هم بهش اضاف بشه بعد هر3رو توی انگشتای دستش کرد وبعد اونها رو برد تا توی دریای خیالی سوار اردک بشن وبرن خونشون وحتی بعد با آنها خوابید پی نوشت(جالبه آمار بازدید114 چهارشنبه تا ساعت11شب نظر 0) ...
4 تير 1393