زهرا جونزهرا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

برای دخترم زهرا

بحث هایی متفاوت انتظاری مشابه

در انتظار آمدن زهرا بودیم خوشحال و خندان هنوز نمیدانستیم دختر است یا پسر ولی از بودنش خوشحال بودیم خوشحال چون که از امام رضا خواسته بودیمش و من فدای امامم تاریخ تشکیل جنین دقیقا تاریخ برگشت ما از سفر مشهدمان بود و این یک معجزه بود معجزه ای که بعدها نامش شد زهرا تا شادی بخش زندگیمان باشد با همسرم توی هال می نشستیم و ساعت ها از تجسم صورت نوزادمان ذوق می کردیم شوهرم میگفت"کاش سفیدیش رو تو بره"منم میگفتم "رنگ چشماش هم به تو بره سبز بشه"و بعد میگفتیم "وااای دماغش به کی بره..."و بعد با هم بلند می خندیدیم...خیلی شیرین بود خیلی وقتی زهرا با عمل سزارین به دنیا آمد اصلا شبیه رویاهای ما نبود اصلا ولی خیلی قشنگ بود اولش پوس...
12 دی 1393

زهرا عذاب وجدان می گیرد

واقعا شما موجودات کوچولو چقدر جالبین برای خودتون دنیایی هستین ...و من عاشق دنیاتون. دیروز زهرا جون داشت با دختر عموش بازی می کرد که ی دفعه دختر عموش اعتراض کنان اومد طرف من و گفت "زهرا منو با چوب زده"من ولی هر چی نگاه کردم چوبی اونجا نبود گفتم"اینجا که چوب نیست زهرا تو فاطمه رو زدی؟"و زهرا با کمال پ ر ر و ی ی گفت که "بله و آلت جرم هم نشون داد"با شیرازه زده بود کنار چشم دختر عموش واااای اگه میخورد تو چشمش چی ....و همون موقع بابای فاطمه اومد دنبالش و بردش زهرا گریان که چرا رفت منم گفتم"بهله وقتی جنابعالی می زنیش اونم باهات بازی نمیکنه و میره"زهرا گفت"رفته پ...
11 دی 1393

عکسهای 2سال و نیمگی زهرا جون

                  البته اینرو باید بگم که این جشن بجای جشن تولد 2 سالگی زهرا جونه که خوب برگزار نشد و تنها مهمونش پسر داییش مهدی جون بود البته پسر دایی دومیش که اسمش محمده متاسفانه دستش شکسته بود و بخاطر مسکنی که خورده بود خواب بود بقیه ی عکسها ادامه مطلب                                                    &nb...
5 دی 1393

2سال و نیمه شدن گل زندگیم

              این تصویر زهرا جون تو باغ بابام ایناست البته دیگه باغ نیست نخلاش رو انداختن و فقط 3تا مونده از درختای سدرش هم فقط دوتا موندن که یکیش همینه که پشت سر زهرا جونه خلاصه اینکه هنوز هم من با همه ی تغییرات اونجا دوستش دارم قبلا که عقد بودیم ی درخت لیمو بود که با بابایی زهرا جون کنارش می نشستیم و دل و قلوه رد و بدل می کردیم اونم دیگه بخاطر آبیاری نشدن از بین رفته ...زهرا هم عاشق اونجاست از همه ی تل و تپه هاش بالا میره سراسرش رو میدوه به قول خودش چاله درست میکنه و خاک و خاک بازی تازه بزها و بزغاله ها هم که آغلشون اول باغه و زهرا از...
3 دی 1393

اخلاقی که من دوسش دارم

اخلاق جالبی داری که گفتم برات بنویسم وقتی بچه ای چیزی داره هیچ وقت ازش نمیگیری و بهش خیره نمیشی اگه والدین بچه بهت بگن تو هم میخوای میگی "نه بابام برام میخره"یا اینکه "خونه خوردم "جالب اینجاست که حتی این جمله رو بارها شنیدم که واقعا نخوردی خوشحالم دستتو تو سفره ی بقیه نمی بری اینجوری آدم راحت تر میتونه ببرتت جاهایی که معمولا پیک نیکه و بقیه سفره ی غذاشون پهنه بهداشت رفته بودیم بهداشت دخترکارمندبهداشت بسکوییت مبخورد دلت خواست برگشتی به بابات گفتی بسکوییت نیاوردی گفتیم نه عزیزم گفتی"بعدا میریم مغازه برام میخری باشه"و باشه رو ی جوری میگی که آدم میخواد بخوردتت و دیگه اص...
23 آذر 1393

زهرا و کتاب-یک خاطره

زهرا جون تا قبل از دو سالگی هر کتابی به دستش می رسید پاره می کرد یا حد اکثر اول خط خطی و بعد پاره می کرد اما من خیلی دوست داشتم زهرا سرش به کتاب گرم بشه بنابر این داستانها رو از روی کتابهای اینترنتی براش بلند بلند می خوندم ولی اصلا ایشون عنایتی مبذول نمیداشتن و کتابهای پاره شده رو که باور کنید تکه هاش اغلب کوچیکتر از ی ناخن بود دوباره و چند باره براش چسب میزدم تا اینکه روز تولد زهرا جون رسید همه براش کادو آوردن و پسر بزرگ داداشم که اسمش مهدی هست برای زهرا جون ی کادوی  کوچولو آورده بود که کاغذ کادوش ی کاغذ آچهار بود که روش رو با سلیقه نقاشی کرده بود و  با خط شکسته ی خودش روش نوشته بود بازش ...
14 آذر 1393

اولین خرید برای نی نی

پنجشنبه با بابایی رفته بودیم بازار که  بابایی پرسید "نمیخوای  برای نی نی چیزی بخری؟"منم سریع گفتم "چرا بریم بخریم"رفتم و لباسا رو نگاه کردم 4تا لباس و دوتا کلاه و ی شلوار ورداشتم چون خیلی لباسا شبیه هم بودن گفتم بذارم وقتی رفتم کنگان اونجا لباساش قشنگتره بعد همسری پرسید"برای زهرا چیزی نمی خوای؟"زهرا که توجهی نشون نمیدادو به نظر منم لباساش کافی بود از تلنبار کردن لباسایی که هر کدوم به ندرت پوشیده میشن خوشم نمیاد بخاطر همین گفتم نه فقط زهرا ی بسته کلیپس متوسط ورداشت که هر چند میدونستم استفاده نمیکنه ناچارا خریدیم کلا بابستن موهاش به هر شکلی مخالفه بعد از حساب کر...
11 آذر 1393

سکوت باران

باران کم جنوب هم امسال بعداز سالها مهربانتر آمد...برایمان بارید...زهرا ذوق کرد با چتر آبیش زیر باران رفت بی چترش اما زیر باران گشت...توی آب لطیف باران روی سیاه خشن آسفالت ها بدون دمپایی راه رفت و لذت برد و از دیدنش من هم...و گذشت و باز سکوت کرد ...این روزها...نمیدانم ولی دلم یک جوریست کاش جایی ،خلوتی داشتم ...انگار دیگر از حرفها ی بقیه و گله های خودم پر شده ام...دیگر حتی اشک هم سراغ چشمانم را نمی گیرد...ولی لا مصب(لا مذهب) همین گوشهایم هست که حرفها را تو دل بیچاره ام سرازیر می کند بیچاره دلم...بیچاره  
7 آذر 1393